سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صدای سکوت

سرد بود

 

درختان لباسی سفید از برف را پوشیده بودند

 

آرامشی نبود، سراسر دلهره ای بود از حس انتظار

 

چشمانم خیره به دور دست ها

 

محو در افکاری که حرف ها را برای گفتن دسته بندی میکرد

 

از سین سلام تا دال دوست دارم

 

دستانم می لرزید نه از سردی ،از اضطراب لحظه های در حال گذر

 

از احساسی که انقدر به وجودم گرما داده بود که سرمای آن روز را حس نمیکردم

 

بی نهایتی از شوق در دنیایی از عشق

 

لبریز بودم از حسی که هرگز تجربه اش نکرده بودم

 

احساسی که لحظه هایم را از بی رنگی رهانده بود و

 

به اشتیاقی بی وصف رسانده بود

 

کاش آن دقایق هرگز نمی گذشتند

 

ثانیه به ثانیه انتظار آمدن کسی که آمدنش پایان دلهره و ترس از تنهایی بود

 

میدانم که میایی

 

هوای باران را گرفته این آسمان

 

گفته بودی باران را نشانه آمدنت کنم

 

پس نزدیک است لحظه وصال

 

آری، آسمان دلتنگیم را به نشانه آمدنت مژده میدهد

 

................................................

 

چشمانم گرمایی را از اشک هدیه دادی

 

کجایی باران؟ زمستان جایش را به زمستان ها داد

 

دیگر زمستان روی شده ام

 

پس کجایی؟

 

 

 


 


نوشته شده در یادداشت ثابت - چهارشنبه 91/10/7ساعت 2:49 عصر توسط م ح م د (پارسی) نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت